loading...
دست نوشته های یک پسر دیوانه
hossein بازدید : 79 تابستان 1391 نظرات (2)

 دوم دبستان بودم معلم داشت با معلم کلاس سومیا از شوهرش بد مگفت منم گوش میدادم همشو گوش کردم ! شوهرش ظهر که اومد دنبالش من رفتم هرچی گفته بودو به شوهرش گفتم !
فرداش که خانوم معلممون اومد مدرسه فقط گریه میکرد !
بعد منو گرفت حسابی زد !
بعد بهم تو دفتر نمرش منفی داد !
گفت بیچاره میشی منفی بگیری !
منم اینقد ترسیدم !
فرداش کبریت بردم مدرسه تو حیاط زنگ تفریح تو اون همه شلوغی دفتر نمرو آتیش زدم
ناظممون تا میخوردم منو زد !  :| 
بابامو دعوت کردن ، بابام تو دفتر مدیر میخندید . این باعث شد سوم دبستان یه مدرسه غیر انتفایی منو اخراج کنه !!

hossein بازدید : 71 تابستان 1391 نظرات (2)

یادش بخیر! وقتی بچه بودم تو کارتون های تام و جری وقتی یه چیزی می خورد تو کله یکی دور سرش یک سری ستاره می چر خید !نت همیشه کنجکاو بودم که چطوری این طوری می شه!!؟ یه باز وقتی با پسر خاله داشتیم  بازی می کردیم تو پارک دیدم که نشسته رو صندلی و داره چیپس می خوره . یه سنگ نسبتا بزرگ بر داشتم و پرت کردم به طرفش . ستگ درست خورد تو کلش زد زیر گریه! رفتم جلو تر دیدم دور کلش چیزی نمی چرخه یه سنگ دیگه بر داشتم و دوباره کوبیدم تو سرش! این دفعه برو بابان دید و اومد گفت که این چه کاری یه می کنی بی ادب؟ بعد رفت پسر خالمو ساکت کرد و امد پیش من گفت این چه کاری یه می کنی؟ نتن قضیه رو براش گفتم. کلی خندید! شانس اوردم که کله پسر خالم نشکست!

شاد باشید!

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 21
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 22
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 29
  • بازدید ماه : 48
  • بازدید سال : 207
  • بازدید کلی : 5,758
  • کدهای اختصاصی