loading...
دست نوشته های یک پسر دیوانه
hossein بازدید : 86 تابستان 1391 نظرات (2)

کلاس که تموم شد دوتایی باهم راه افتادیم که بیایم. اخه تقریبا هم مسیر هستیم. همیشه برگشتنی با هم یه چیزی می خوردیم. رسیدیم جلوی یوپر مارکتی که همیشه ازش خرید می کردیم. گفت صبر کن برم یه چیزی بخرم تا باهم بخوریم. بهش گفتم صبر کن مگه تو روزه نیستی؟ گفت برو بابا تو هم دلت خوشه ! خدا اون بالا نشسته تا ببینه منو تو روزه ایم یا نه؟ اون کارای مهم تری داره. تو چشماش نگاه کردم . فقط نگاه کردم . بعد بایه سیلی زدم تو گوشش . اون هیچی نگفت . اخه خیلی وقته با هم رفیقیم. منم بعد از این که بهش سیلی زدم رفتم ولی اون همونجا وایستاد.

می دونید چرا زدم تو گوشش؟ اخه رفیقمه برام مهمه که چی کار می کنه و چی کار نمی کنه.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 21
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 17
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 24
  • بازدید ماه : 43
  • بازدید سال : 202
  • بازدید کلی : 5,753
  • کدهای اختصاصی